بی تو سی سال , نفس آمد و رفت ,
این گرانجان پریشان پشیمان را .
کودکی بودم وقتی تو رفتی , اینک ,
پیر مردی است ز اندوه تو سرشار , هنوز .
شرمساری که به پنهانی , سی سال به درد ,
در دل خویش گریست .
نشد از گریه سبک بار هنوز !
آن سیه دست سیه داس , سیه دل که ترا ,
چون گلی , با ریشه ,
از زمین دل من کند و ربود ;
نیمی از روح مرابا خود برد .
نشد این خاک به هم ریخته , هموار هنوز !
ساقه ای بودم , پیچیده بر آن قامت مهر ,
ناتوان , نازک , ترد ,
تند بادی برخاست ,
تکیه گاهم افتاد ,
برگهایم پژمرد ... .
بی تو , آن هستی غمگین دیگر ,
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد ؟
روزها طی شد از تنهائی مالامال ,
شب , همه غربت و تاریکی و غم بود و , خیال .
همه شب چهره ی لرزان تو بود ,
کز فراسوی سپهر ,
گرم می آمد در آینه ی اشک فرود .
نقش روی تو , درین چشمه , پدیدار هنوز !
تو گذشتی و شب و روز گذشت .
آن زمان ها ,
به امیدی که تو , بر خواهی گشت ,
می نشستم به تماشا , تنها ,
گاه بر پرده ابر ,
گاه در روزن ماه ,
دور , تا دورترین جاها میرفت نگاه ;
باز میگشتم تنها , هیهات !
چشمها دوخته ام بر در و دیوار هنوز !
بی تو سی سال نفس آمد و رفت .
مرغ تنها , خسته , خون آلود .
که به دنبال تو پرپر میزد ,
از نفس می افتاد .
در نفس میفرسود ,
ناله ها میکند این مرغ گرفتار هنوز !
رنگ خون بر دم شمشیر قضا میبینم !
بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم !
شوق دیدار توام هست ,
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز ,
به تو نزدیک ترم , میدانم .
یک دو روزی دیگر ,
از همین شاخه ی لرزان حیات ,
پر کشان سوی تو می آیم با .
دوستت دارم,
بسیار,
هنوز ... .
[ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/6/3 ] [ 7:36 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
مشت می کوبم بر در...
پنجه می سایم بر پنجره ها...
من دچار خفقانم خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز...
بگذارید هواری بزنم...
ای...
با شما هستم...
این درها را باز کنید...
من به دنبال فضایی می گردم!
لب بامی،
سر کوهی،
دل صحرایی،
که در آنجا نفسی تازه کنم...
آه....!
می خواهم فریاد بلندی بکشم...
که صدایم به شما هم برسد..
من به فریاد همانند کسی....
که نیازی به تنفس داد.......
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها....
محتاجم................
من هم آوازم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
[ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/6/3 ] [ 7:27 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
همه چی و همه ناراحتی هاازهمون بامدادشنبه!
ازاونجایی که خریت هام باعث شد،حالم بدبشه و زندگیمو ازدست بدم!
بالاخره بعدازانتظارِنیم ساعته پشتِ مانیتور،دیگه قیدهمه چی رو زدم و پایین اومدم
که شایدباخوابیدن،این افکارِ ترسناک هم ازیادم بره!اومدم پایین!تو اون تاریکی،
کوکورانه دنبالِ یه بالشت میگشتم که فقط بخوابم!
پیداشدومنم طاق بازخوابیدم!چندبارازاین پهلوبه اون پهلوشدم اما.....
افکاری که تو سَرَم بودنمیذاشت آروم باشم!آرامشِ قلبم ازاونجایی رفت که حسّ تنفر کسی رو نسبت به خودم فهمیدم!
اون موقع بدنم حالتِ جیوه داشت!انگارهرچی خون بودفقط توپاهام جمع شده بود!مغزم خالیِ خالی بود!تُهی!
چشمامو رو هم گذاشتم،خاطرات و خنده هایی که برای خودم پشتِ مانیتورداشتم مثلِ نِگاتیو(فیلم)ازجلوچشمام عبورمیکرد!
موسیقیِ متنِ این فیلم،صدایِ تیک تیکِ ساعت و تپِش هایِ بلندقلبم و نفسهایِ نامنظم ام بود!
تنهاحرفی که ازذهنم عبورمیکرد،این بودکه میگفتم:خدایا...خداجونم!
فقط دوباره فرصت بده بهم!یکباردیگه برِش گردون بهم!خودت میدونی که تمامِ رویاهامو بااون ساختم!
و دیگه همینجاتموم میشدووقتی دوباره یادِ حرفام میفتادم اسم خدارو صدامیکردم!
حِسِّ گُنگی بود!یه عالمه حرف داشتم واسه گفتن امازبونم زورِزَدَنِ اون همه حرفونداشت...!
بالاخره باهمه ی این افکارخوابِ ناآرومی رو شروع کردم!نزدیکهایِ ظُهربودکه بیدارشدم !
حدودِساعتِ11یا12بودکه بیدارشدم!دیگه مثلِ روزهایِ قبل نبودم که وقتی ازخواب بیدارمیشدم،
بلندبه همه سلام کنم و شوخی کنم باهاشون!
بلندشدم و یه راست رفتم واسه شستنِ صورتم!توآینه که خودمونگاه کردم،
یه رَدِّ اَخمِ کوچولویی رو دیدم که خیلی وقت بودخودشوروپیشونیم نشون نداده بود!
اما ممکنه ازامروزبه بعدهمین اَخم خودشو بیشتربه پیشونیم ثابت کنه...
(پژواک)
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 5:41 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
خدایا!!!!!!!!!!!!!!
این بندِ دلِ آدم کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟
که گاهی بایک اسم...
یا حضور یک نفر...
و یا با یک لبخند "پاره" میشود................
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 2:49 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
شب ها خوابم نمی برد…
از درد ضربات شلاق خاطراتت روی قلبـــــم....
بی انصاف…
محکم زدی ،
جایش مانده است…
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 2:33 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
هرگاه؛
از شدتِ تنهایی،
به سـَـرَم،هـَـوَسِ اعتمادی دوباره میزند...
خنجرِ خیانتی را که در پشتم فرو رفته، در می آورم...
صیقلی عاشقانه نوازشش کرده ، دوباره بر سرِ جایش میگذارم...
از قولِ من به آن لعنتی بگویید:
خیالش تخت....
منِ دیوانه هنوز به خنجرش هم وفادارم...!
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 2:15 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
دلت به بودن نیست؛
برو...
عشق که گدایی نمیخواهد!
یادت نیست ؟
این نذر من بود:
" کوه شوم "
و...
پای نبودنهایت،
بمانم !!
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 2:1 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
آخــــــرین لبخنـــــــــدم را؛
پشــــــــت ِ ســــــرت پاشــــــــیدم …
میدانســـــــــتم ,
بَر نـــــمی گردی….
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 1:58 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
بَســـ کُنــــ سآعـَـتــــ…..
دیگــــــر خـَـستـهـ شده اَمـــ….
آرهـ؛
مَنـ کم آورده امــ….
خودمــ میدآنمــ کهـ نیستـــ…
اینقدر بآ بودنتـــ نبودنشــ رآ به رُخـــَم نکشـــ...
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 1:52 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
قصه بگو تا بخوابم...
امشب قصه آمدنت را میخواهم...
میخوانی؟
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 1:40 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!