امشب هم تنهایم...
حرفهای نگفته ی زیادی هست که برای گفتنشان نیاز به کلمه نیست ...
تنها کافیست یک جفت چشمِ مشتاق ، مقابلِ چشمانت باشد...
شیرینیِ آن نگاه را که بچشی دیگر هیچ شیرینی ای به دهانت مزه نمیکند!
بازهم دوباره اشتباه شد؛
اشتباهی کردم که نسنجیده حرف زدم...
بهایِ این نسنجیده حرف زدنم،چیزی نبود جر رفتنِ تو و ازدست دادنِ
نگاه هایِ از عسل شیرین ترت...
از خدا میخواهم دلتنگم شوی!
شاید خودبزرگ بینی باشد حرفم اما میخواهم که دیگر مرا به حالِ خود نگذاری!
نمیدانی حالِ من با حالِ تو جفت است!
تو نمیدانی که من دردنیایِ مجازی،باخیالِ حقیقی ات روز را شب میکنم؛
نمیدانی یک لحظه هم از زندگی با خیالت بیرون نمی آیم تا ازکارهایِ روزمره ام جا نمانم...
کاش نگاهم دوباره به نگاهت پیوندبخورد...
اکنون باگذشتِ پاسی ازشب،تورا درذهنم مرورمیکنم...
از خدا میخواهم تا لختی به من بیندیشی...
خدا میداند دوستت دارم...
تو هم بدان!
از خدا میخواهم این بار،پرده از حقیقتِ دوست داشتنم بردارد!
تا تو بفهمی؛درک کنی؛باورداشته باشی کسی را که ...
"دلنوشته ی پژواک"
[ یادداشت ثابت - جمعه 93/9/15 ] [ 1:2 صبح ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!