دلم با تو بود و خودم هم با تو بودم؛
اما حالا که رفته ام میترسم؛
میترسم که تحملِ هجومِ خاطراتت را نداشته باشم ...
آخر این خاطره ها زندگیمان را تشکیل میداد ...
نمیدانم خودمان مقصر بودیم یا کارهایمان ...
رفته ام ... که دیگر نباشم ... نه بخاطر سختیِ بودنِ با تو؛
بخاطرِ دردِ لا علاجِ هجومِ افکارِ بی سر و پا ...
که وقتی مرا تنها میابند دیگر سر از پا نمیشناسند برایِ یادآوریِ خاطراتت؛
دلم دیگر متروکه شده؛
شک میکنم به اینکه آیا من همانم!؟همانی که خوب بود!؟
خیلی حرفهایِ نگفته دارم؛
قلبم میسوزد از داغِ افکار؛
خدایا ... کمکم کن !
"دلنوشته ی پژواک"
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/9/11 ] [ 6:54 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!