نـوری کــَـم سـو
از اُفــُـق پـِـیداسـت...
آیـا بـه آبـادی نـزدیـک شـده اَم
یـا سـَـرابِ شـَـب مـی بـیـنـَـم!؟
آیا نـورِ دِل اسـت
یـا...
روشنـایـیِ پـایـانِ چـِـشمـانـی
خـَـستـه!؟
مـیروَم می یـابَم ؛
حتـی اگــر سراب شـب باشــد...
"حآمی اسکنـــدری"
[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/12/15 ] [ 9:17 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
و روزگار هنوز
از آن سوی مرزها
دیکته میکند
یادت را
به آلزایمر تنهایی من
هر روز
و نمیداند
منطق عشقت
زیر باران حل شد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
علی جم
[ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/11/8 ] [ 4:11 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
برای تمام راه های نرفته
برای تمام بی راه های رفته
ببخش بگذار احساست قدری هوایی بخورد
گاهی بدترین اتفاق ها هدیه ی زمانه و روزگارند
تنها کافیست خودمان باشیم !
که خود را برای تمامی این بی راه رفتنمان ببخشیم
و به خودمان بیائیم
تا خدا تمامی درهای که به خیال باطلمان بسته را به رویمان باز کند.
خطاهایت را بشناس.
انها را پذیرا باش و تنها بین خودت و خدایت نگهشان دار
این دنیا نامحرم بد دل
نامحرم نامروت زیاد دارد !
تا دست خدا هست. تا مهربانیش بی انتهاست
تا می گویی خدایا ببخش
به دورت می گردد و می بوستت و می گوید جانم چه کرده ای مگر ؟
دیگر تو را چه نیاز به ادمها ؟
زیبا بمان و بگذار با دیدنت
هر رهگذر نا امیدی
لبخندی بزند رو به اسمان و زیر لب بگوید
هنوز هم می شود از نو شروع کرد...!
[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/9/21 ] [ 11:23 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
رفتن که بهانه نمی خواهد،
یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و
گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نمی خواهد،
وقتى نخواهى بمانى،
با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى !
ماندن...
ماندن اما بهانه مى خواهد،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى،
دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...
وقتى بخواهى بمانى،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد
خالى اش مى کنى و باز هم می مانى ...
می مانى و وقتى بخواهى بمانى
نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !
آرى،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام ...
"فروغ فرخزاد"
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/9/16 ] [ 7:38 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
هرچند که حکمِ نبودم درقلبت را با حرفت مُهـــر زدی؛
اماخیالت قشنگ تر ازآن است که بخواهم بروم...
میمانم ؛
با اینکه قـَـدَّم زیرِ بارِ غم خم شده ولی استوار برجایم میمانم تا جانم را بدم!
ازخدامیخواهم زودتربرگردی و خوب!
دوستت خواهم داشت و منتظرت خواهم ماندای عزیزِ دوست داشتنی!
"دلنوشته ی پژواک"
[ یادداشت ثابت - جمعه 93/9/15 ] [ 1:37 صبح ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
امشب هم تنهایم...
حرفهای نگفته ی زیادی هست که برای گفتنشان نیاز به کلمه نیست ...
تنها کافیست یک جفت چشمِ مشتاق ، مقابلِ چشمانت باشد...
شیرینیِ آن نگاه را که بچشی دیگر هیچ شیرینی ای به دهانت مزه نمیکند!
بازهم دوباره اشتباه شد؛
اشتباهی کردم که نسنجیده حرف زدم...
بهایِ این نسنجیده حرف زدنم،چیزی نبود جر رفتنِ تو و ازدست دادنِ
نگاه هایِ از عسل شیرین ترت...
از خدا میخواهم دلتنگم شوی!
شاید خودبزرگ بینی باشد حرفم اما میخواهم که دیگر مرا به حالِ خود نگذاری!
نمیدانی حالِ من با حالِ تو جفت است!
تو نمیدانی که من دردنیایِ مجازی،باخیالِ حقیقی ات روز را شب میکنم؛
نمیدانی یک لحظه هم از زندگی با خیالت بیرون نمی آیم تا ازکارهایِ روزمره ام جا نمانم...
کاش نگاهم دوباره به نگاهت پیوندبخورد...
اکنون باگذشتِ پاسی ازشب،تورا درذهنم مرورمیکنم...
از خدا میخواهم تا لختی به من بیندیشی...
خدا میداند دوستت دارم...
تو هم بدان!
از خدا میخواهم این بار،پرده از حقیقتِ دوست داشتنم بردارد!
تا تو بفهمی؛درک کنی؛باورداشته باشی کسی را که ...
"دلنوشته ی پژواک"
[ یادداشت ثابت - جمعه 93/9/15 ] [ 1:2 صبح ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
دلم با تو بود و خودم هم با تو بودم؛
اما حالا که رفته ام میترسم؛
میترسم که تحملِ هجومِ خاطراتت را نداشته باشم ...
آخر این خاطره ها زندگیمان را تشکیل میداد ...
نمیدانم خودمان مقصر بودیم یا کارهایمان ...
رفته ام ... که دیگر نباشم ... نه بخاطر سختیِ بودنِ با تو؛
بخاطرِ دردِ لا علاجِ هجومِ افکارِ بی سر و پا ...
که وقتی مرا تنها میابند دیگر سر از پا نمیشناسند برایِ یادآوریِ خاطراتت؛
دلم دیگر متروکه شده؛
شک میکنم به اینکه آیا من همانم!؟همانی که خوب بود!؟
خیلی حرفهایِ نگفته دارم؛
قلبم میسوزد از داغِ افکار؛
خدایا ... کمکم کن !
"دلنوشته ی پژواک"
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/9/11 ] [ 6:54 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
تنهایی که به انسان غلبه کند،ترجیح میدهدسکوت را بعنوانِ همدم برگزیند...
سکوت هم خوب است...آزارم نمیدهد...
این سکوت،مرهمی بردلِ تنهایِ انسانهاست ...
.
.
.
باران می بارد؛قطراتش،تک تکِ واژه هایم را خیس میکند...
واژه ها را با قلمم به دست گرفته ام ... توانِ نوشتن ندارم...
.
.
.
صدایی آرام از بیرون می آید ...باز دوباره باران،بر لبه ی پنجره ی احساسم نشسته است ...
چه حسِّ خوشایندیست!
صدایِ قطراتِ آرام و بی گناهِ باران که بر مینایِ دلم میخورد،سکوت و تنهاییم را نوازش میدهد...!
انگار این صدا جایِ خالیِ کسانی را گرفته که دلِ زیرِباران بودن را نداشتند!
"دلنوشته ی پژواک"
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/9/6 ] [ 10:36 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
تو جوانی ...
حیف است بخواهی این همه تنهایی و درد را به دوشِ آسیب دیده ات بکشی...
تازه شو ؛
نو شو؛
پژمردگی زیبنده ی صورتِ تو نیست...
این را برایِ همیشه ای که دیگر نخواهی دید به یادداشته باش...
که برای تازه شدن دیر نیست ...!
پژواک
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/9/6 ] [ 8:52 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!
غم انگیز است پاییز
و غم انگیزتر
وقتی تو باشی وُ
من برگها را با خیالَت
تنها قدم بزنم . . .
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/8/29 ] [ 7:22 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!