همه چی و همه ناراحتی هاازهمون بامدادشنبه!
ازاونجایی که خریت هام باعث شد،حالم بدبشه و زندگیمو ازدست بدم!
بالاخره بعدازانتظارِنیم ساعته پشتِ مانیتور،دیگه قیدهمه چی رو زدم و پایین اومدم
که شایدباخوابیدن،این افکارِ ترسناک هم ازیادم بره!اومدم پایین!تو اون تاریکی،
کوکورانه دنبالِ یه بالشت میگشتم که فقط بخوابم!
پیداشدومنم طاق بازخوابیدم!چندبارازاین پهلوبه اون پهلوشدم اما.....
افکاری که تو سَرَم بودنمیذاشت آروم باشم!آرامشِ قلبم ازاونجایی رفت که حسّ تنفر کسی رو نسبت به خودم فهمیدم!
اون موقع بدنم حالتِ جیوه داشت!انگارهرچی خون بودفقط توپاهام جمع شده بود!مغزم خالیِ خالی بود!تُهی!
چشمامو رو هم گذاشتم،خاطرات و خنده هایی که برای خودم پشتِ مانیتورداشتم مثلِ نِگاتیو(فیلم)ازجلوچشمام عبورمیکرد!
موسیقیِ متنِ این فیلم،صدایِ تیک تیکِ ساعت و تپِش هایِ بلندقلبم و نفسهایِ نامنظم ام بود!
تنهاحرفی که ازذهنم عبورمیکرد،این بودکه میگفتم:خدایا...خداجونم!
فقط دوباره فرصت بده بهم!یکباردیگه برِش گردون بهم!خودت میدونی که تمامِ رویاهامو بااون ساختم!
و دیگه همینجاتموم میشدووقتی دوباره یادِ حرفام میفتادم اسم خدارو صدامیکردم!
حِسِّ گُنگی بود!یه عالمه حرف داشتم واسه گفتن امازبونم زورِزَدَنِ اون همه حرفونداشت...!
بالاخره باهمه ی این افکارخوابِ ناآرومی رو شروع کردم!نزدیکهایِ ظُهربودکه بیدارشدم !
حدودِساعتِ11یا12بودکه بیدارشدم!دیگه مثلِ روزهایِ قبل نبودم که وقتی ازخواب بیدارمیشدم،
بلندبه همه سلام کنم و شوخی کنم باهاشون!
بلندشدم و یه راست رفتم واسه شستنِ صورتم!توآینه که خودمونگاه کردم،
یه رَدِّ اَخمِ کوچولویی رو دیدم که خیلی وقت بودخودشوروپیشونیم نشون نداده بود!
اما ممکنه ازامروزبه بعدهمین اَخم خودشو بیشتربه پیشونیم ثابت کنه...
(پژواک)
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 5:41 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!