خنده دار نبود
رازی که برایمان مانند قصه ها می سرودند
دل به دل راه دارد
ساعتهای دیدارت چه عجین شده
با تب عاشقیهای گاه و بیگاهم...
نمی دانم
طاقتم کجا طاق خواهد شد؟
اما با دلم که بازی میکنی،
می فهمم،
هنوز هم حست می کنم...
فقط به فریب افکار کودکانه ی خویش
می گویم
دگر عاشق نیستم
اما ضربانهای گاه و بیگاه
این ساعت شماطه دار ارغوانی دل
می گویدم
توهنوز در قلب منی...
....
اینبار که بیایی به سراغم
می فهمی
عاشقی ساعت خاصی ندارد...
از: اکبر امیدی
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/6/2 ] [ 12:58 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!