من ساده بودم ،
آنقدر ساده که وقتی درختی زیر شلاق باد کمر خم میکرد
شانه هایش را به شانه های من تکیه میداد ،
و گنجشک ها جوجه هایشان را به دایگی به من میسپردند ...
اما چندیست سنگ شده ام ، سنگ سخت ...
با این همه نمیدانم چرا گاهی دست دلم مانند بید کنار جوی می لرزد
و گوشه ی چشمانم تر میشود...
[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/5/24 ] [ 11:2 عصر ] [ حـُـسنا جلالی ]
تااطلاع ثانوی غیرفعال!